حسین حشمتی روزنامهنگار
در همهی سالهایی که از عمرم گذشته است، هیچ وقت شور و هیجان و خوشحالی ناشی از فرارسیدن مهرماه و بازشدن مدرسه را فراموش نکرده ام. از دیدگاه من، آغاز مهرماه و شور و غوغای کودکانهی دانش آموزان مدارس دُرُست مانند روز عید نوروز در نخستین روز از ماه فروردین است. با این تفاوت مهم که هیاهوی کودکانه و ابراز خوشحالی از دیدار مجدد همکلاسیها پس از یک وقفه چند ماهه، دنبال هم دویدن در صحن مدرسه و قایم باشک بازیها در زنگهای تفریح، خوردن تنقلاتی که مادران صبحها در کوله پشتی بچه ها میگذاشتند، حس خوبِ دوستی و مهربانی را در وجود آنان پایه گذاری می کرد و چه بسا همین رفاقت های دوران تحصیلی ابتدایی پایه ای بود برای ادامه روابط دوستانه در دوره تحصیلات متوسطه و عالیه،کما اینکه بسیاری از دوستان نگارنده همان همکلاسیهای دوران تحصیل هستند که هنوز با همان گرمی و صمیمیت برقرار است.
به غیر از عواطف دوستانه، حتی اخم و ترُش رویی آموزگار با دانش آموزانی که در انجام تکالیف خود سهل انگاری میکردند و شاید حالا هم بکنند جذاب و به خاطر ماندنی بود و هست.
نقش ناظم مدرسه در ایجاد نظم و انضباط در زندگی اجتماعی دانش آموزان و بهخصوص مراقبت در نحوهی رفتار آنان در خارج از کلاس و جلوگیری از پرخاشگری و رعایت ادب در گفتار با بزرگترها از مواردی است که نقشی اساسی درآینده سازی دانش آموزان بازی می کند.
اما مدیر مدرسه هماهنگ کنندهی مجموعه فعالیت ها، رفع کننده مشکلات احتمالی و البته نظارت عالیه بر نحوه و چگونگی انجام وظیفه توسط زیرمجموعه است.
حالا را نمی دانم اما زمانی که ما محصل بودیم هر از چند گاهی بازرسهای اداره فرهنگ سرزده به مدارس میآمدند و بدون هماهنگی با ناظم یا مدیر، مستقیماَ به کلاسها وارد میشدند و فراخور درسی که در آن ساعت تدریس میگردید، سئوالاتی از چند دانش آموز می پرسیدند و نتیجه را در دفتر یادداشتی که همراه داشتند، می نوشتند و به مراجع بالاتر گزارش میکردند و همین گزارشها مبنای ترفیعهای سالیانه کادر آموزشی مدارس بود.
موضوع جالب و در عین حال طنزآمیز از رفتار بازرسهای آن زمان نُقل محافل بود که به عنوان حُسن ختام، در ادامه خواهد آمد و تا یادم نرفته این نکته را در پرانتز بنویسم که در آن زمان، درس شرعیات در دورهی ابتدایی تدریس می شد. داستان آن رویداد کُمیک از این قرار است که در یکی از کلاسهای درس شرعیات، بازرسی وارد کلاس میشود و از شاگردی که در ردیف اول نشسته بوده میپرسد: پسر جان، در خیبر راکی کند؟ طفلک معصوم که چیزی در این مورد نمیدانسته است، باحالت بُغض می گوید: آقا به خدا ما نکندیم!! بازرس رو به آموزگار می پرسد: آقا این بچه چی میگه؟ معلم هم خونسرد جواب میدهد: بچه است آقا جان، عفو از بزرگان است شما ببخشید! در همین حال ناظم و مدیر مدرسه هم وارد کلاس می شوند و وقتی در جریان قرار می گیرند، آنان هم حرف معلم را تائید کرده و مدیر اضافه میکند که همین الان میفرستم پدرش را بیاورد و تا قران آخر پول شکستن در خیبر را ازش می گیرم! و بازرس که از این همه بی سوادی آموزگار، ناظم و مدیر دبستان شگفت زده و عصبانی شده بوده از آنان میخواهد توضیحاتشان را بنویسند تا ضمیمه ی گزارش کند و ها کذا الی غیرالنهایه، از این دست حکایات طنز و جدی در آن دوره زیاد است که اگر بخواهم بنویسم به قولی، مثنوی هفتاد من کاغذ شود.
منبع: اداره کل آموزش و پرورش استان بوشهر