فقط هفت سال دارد! پایین پلهبرقی یکی از ایستگاههای مترو مینشیند. فال فروش است. مودب و مرتب، چهار زانو و آرام نشسته، تا تویی که رهگذری بیایی و فال بخری. اصرار نمیکند، خودش را به مظلومنمایی هم نمیزند. آمدی، خرید کردی، خوب خوش آمدی. نیامدی هم که روزت بخیر!
این را خودش گفت. اصلا تا دیدمش به دلم نشست. جلوتر رفتم که به بهانه فال نزدیکش شوم. نیت کردم و از میان فالهایی که با دستان کوچکش به طرفم گرفته بود، دانهای بیرون کشیدم.
بازش کردم، حضرت حافظ گفته بود
«ساقیا آمدن عید مبارک بادت
وان مواعید که کردی مرواد از یادت»
مشغول خواندن تعبیر فال بودم که با صدای شیرینش گفت: خاله شما مدرسه میری؟!
_ آره! از کجا فهمیدی ولی؟!
_از لباساتون دیگه! فقط اینکه الان تابستون نیست مگه؟!
_چرا عزیزم. ولی من اونجا کار میکنم
_ خوشبحالت خاله…
_عزیزم! دوستداری بری مدرسه؟!
_اره خاله خیلی! امسال باید برم کلاس اول ولی هیچ مدرسهای ثبت نامم نکرد.
در این گفتگوی دوستانه پیشتر که رفتیم، فهمیدم شناسنامه ندارد و مدرسهای ثبتنامش نمیکند. پدر ندارد و مادرش مریض است. مجبور است کار کند. بعد آن، چند روزی رفتم و آمدم و دوستی بین ما شکل گرفت برای همین من را به مادرش معرفی کرد… .
مادر هم مشتاق به مدرسه رفتن فرزندش بود اما تنها مانع، همان بود که دخترک فال فروش میگفت. شماره تماس مادر را گرفتم تا شاید بشود کاری کرد.
به مدرسه که رسیدم، شرایطش را برای مددکاران صبح رویش توضیح دادم و کار را سپردم به آنان.
حالا بعد از گذشت دو ماه دخترک فال فروش، لباس فرم به تن میکند، بندکفشهایش را میبندد و راهی مدرسه میشود. مدرسهای که او را به سمت آیندهای بهتر راهی خواهد کرد.
مدرسه صبح رویش، مدرسه حامی کودکان کار
www.sobherouyesh.com
انتهای پیام/
منبع: خبرگزاری فارس