گروه زندگی: زندگی را اینبار از سر چهارراههای یک خیابان قرار است روایت کنیم از صورتهای آفتاب سوخته و دستهای پینه بسته کودکانکار. از تکرار این جمله«بخر،یک فال بخر!» و کلافه شدن بعدش. از همان هایی که وقتی مقابلشان میایستیم مردد میشویم که در مقابل خواهش این چشمهای معصوم باید چهکنیم؟! آنوقت خودمان را قانع میکنیم که این پولها که برای خودشان نمیماند و از کنارشان میگذریم. اما سرگذشت این بچهها هرچه باشد نیاز به محبت دارند. محبتی که فقط برای خودشان باشد و مثل پولهایشان کسی از آن سهم نبرد. صحبت از محبت به این کودکان که میشود. خانمی از ذهنم عبور میکند که شب تولدش مهمان آنها شده و کف چهارراه شمعهایش را فوت میکرده. به سراغش میروم دلم میخواهد بیشتر از جزئیات این جشن ویژه بدانم!
میپرسم از قبل برنامه ریزی کرده بودید برای این که تولدتان را اینطور برگزار کنید؟! میگوید:نه اصلا،یک روز قبل از تولدم، همسرم تماس گرفت و گفت حاضر شوم عصر میآید دنبالم. فهمیدم قرار است برایم جشن تولد بگیرد. زود حاضر شدم و مثل همه خانمها تصور میکردم چه اتفاقی انتظار من را میکشد؟ قرار است چطور سوپرایز شوم. ساعت از 22 گذشت اما خبری نشد. وقتی آمد گفت کارش طول کشیده و نتوانسته از محل کارش زودتر مرخصی بگیرد. تا قبل از اینکه بیاید فکر میکردم این هم جزئی از نقشه سوپرایزش است اما خستگی صورتش و آشفتگیهای موهایش چیز دیگری میگفت. تازه وقت کرده بودم به دستهایش نگاه کنم توی یک دستش یک کیک صورتی ملیح بود و توی دست دیگرش چند بادکنک.
تشکر کردم و لبخندی تحویل دادم به صورت خستهاش. سوار خودرو که شدم پرسید دوست داری کجا تولدت را جشن بگیریم؟! توی ذهنم داشتم دنبال یک جای ناب میگشتم. دلزده شده بودم از این تولدهای تکراری که ما آدمها برای خودمان میگیریم. چند خیابان را بالا و پایین کرد و گفت:«برویم کافه؟! رستوران چی؟! اصلا دوست داری برویم شهربازی؟! »سرم را به علامت منفی تکان دادم هنوز توی فکر بودم. فکر کرد شاید ناراحتم.پرسید: دلگیری از دستم؟! گفتم: نه فقط دارم فکر میکنم کجا برویم. راستی هرجا بخواهم میرویم؟! سرش را تکان داد و گفت: حتما.
از شیشه ماشین بیرون را نگاه میکردم. کیک توی دستم بود و بادکنکها هم گاهی از صندلی عقب ماشین خودشان را به سر و صورتمان میکوبیدند. یک آن انگار جرقهای به ذهنم زده باشد. گفتم: کودکان کار! این کیک را با آنها بخوریم. لبخند نشست روی لبهایش انگار خوشش آمده باشد پرسید: مطمئنی؟! جواب دادم: بله خیلی زیاد!
قرار شد ظرف بخریم و هر کودکی که سر چهار راه دیدیم یک تکه از کیک را توی ظرف بگذاریم و بدهیم دستش. ساعت حدود 23 بود و اکثر مغازهها بسته بودند. دنبال ظرف بودیم و پیدا نمیشد یعنی دیر وقت بود. آخر رفتیم و برای یک بستنی فروشی ماجرا را توضیح دادیم و گفتیم اگر میشود به ما ظرف یک بار مصرف بدهد. وقتی ظرفها را گرفتیم آنقدر خوشحال بودیم که انگار قله اورست را فتح کردیم.
نیم ساعتی مسیرهای مختلفی را رفتیم اما خبری از کودکانکار نبود. خیلی زود لبخندی که از پیدا کردن ظرفها روی لبم نشسته بود، خشک شد. برایم عجیب بود شب های پیش همینجا بودند و حالا کجا غیبشان زده بود؟! کمکم داشتیم ناامید میشدیم. دیروقت بود. به همسرم گفتم برگردیم انگار قسمت نیست.
در مسیر خانه بودیم. توی حال و هوای خودم بودم که همسرم توقف کرد. نگاهش کردم «چرا ایستادی؟!» با دست آن طرف خیابان را نشانم داد و گفت:«آنجا را نگاه کن روبه روی میدان» سرکی کشیدم و با نگاهم مسیری را که نشان میداد دنبال کردم. 10 یا 12 پسربچه نشسته بودند توی پیاده روی عریضی که روبه روی خیابان بود. ذوق چشمانم را که دید گفت برویم تولدت را بگیریم؟!
کیک را برداشتم و از ماشین پیاده شدم. همسرم هم بادکنک، برفشادی و شمع آورد. بادکنکهای سفید و صورتی از همان دور، نگاه بچهها را به ما جلب کرد. هرچه نزدیکتر میشدیم تعجبشان بیشتر میشد. ایستادم روبهرویشان تقریبا 12-13 ساله به نظر میرسیدند. گفتم: بچهها امشب تولد من است. میآیید با هم تولد بگیریم؟! این را که گفتم برخوردشان 180درجه فرق کرد. انگار سالیان درازی من را میشاختند. یکی از پسرها«دایره» اش را برداشت و شروع کرد ریتم گرفتن. بقیه هم با هم تولد تولد میخواندند.
از برخورد گرم و صمیمانهشان قند توی دلم آب شد. گرد نشسته بودیم کف پیاده رو. ساعت 12 شب بود و کسی رفت وآمدی نداشت. کیک را گذاشتم وسط . همسرم هم شمع را روشن کرد. بچهها هنوز داشتند میخواندند. چند دقیقه یکبار دایره را از دست هم میگرفتند و ریتم زدنشان را تغییر میدادند.
تنها عکس یادگاری آن شب است. تاریک بود. چندبار گرفتیم. شیطنتشان گل کرده بود. یک…دو…سه که میگفتم از خودشان ادا در میآوردند و کلی میخندیدند. داشتم حرف میزدم. یک… دو…سه..نگفتم و این عکس را بیهوا انداختم
حواسشان به شمع بود که آب نشود. گفتم بچهها، همه چشمهایمان را میبندیم. آرزو میکنیم و وقتی شمارشمن تمام شد فوت میکنیم. چشمها که بسته شد. خودم هم پلک روی هم گذاشتم و شروع کردم به شمارش«4…3…2..» هنوز به یک نرسیده بودم که یکی از بچهها فوت کرد و بعد هم بلند بلند خندید. نگاههای چپچپ دوستانش را که دید سریع نگاه کرد به من. لبخندی تحویلش دادم و گفتم کار بامزهای بود همه سوپرایز شدیم! خیالش راحت شد. دوباره شمع را روشن کردیم و اینبار همه باهم فوت کردیم!
حواسشان رفته بود سمت برف شادی و بادکنکها.« خاله میشود به بادکنکها دست بزنیم؟» و بعد یکی یکی بادکنکها را پرتاب می کردند به یکدیگر . یکیشان برف شادی را گرفته بود و هی پیس میزد. بچهها زیر دانههای برف شادی بالا و پایین میپریدند و بلند بلند میخندیدند. خندههای شاید از ته دلشان. گاهی هم سر اینکه برف شادی دست کی باشد دعوا میکردند. آنوقت همسرم میآمد و نوبتی میداد دستشان.
چقدر خوشحال بودم. همیشه دلم میخواست کاری برای خوشحالی و تفریح این بچهها میکردم. دلم راضی نبود به آن پول خردی که پشت چراغ قرمز گاهی از لابلای خرت و پرتهای وسایلمان پیدا میکنیم و میدهیم دستشان. این بچهها واسطه بودند و شاید دانستنِ همین، باعث بدرفتاری بعضیهایمان با آنها شده بود. باورشان نداشتیم اینکه وسیله شده بودند برای ما دردناک بود اما تلاش نمیکردیم لحظهای حس خوب و شادی را مهمان داستان تلخ زندگیشان کنیم.
برفشادی که تمام شد آمدند دوباره نشستن سرجایشان. چند دقیقهای در گوش هم پچپچ کردند و بعد دست کردند در جیبهایشان و شروع کردن به شمردن پولهای خرد و کهنهای که داشتند. یکی از بچهها پنج تومانی سالمی را جلویم گرفت و گفت:«خاله بفرما کادو تولدت.» دستها پشت سرش دراز شد. نگاه کردم به پولهایشان. سعی کرده بودند سالم ترین را از بین پولهایشان جدا کنند. دلم از معرفتشان لرزید! چهکار باید میکردم؟ اشکم را به هر سختی ای که بود پشت پلک هایم قایم کردم.نباید کاری میکردم که به غرورشان برمیخورد. یکی یکی پولها را از دستشان گرفتم و تشکر کردم« مرسی پسرها» یکیشان ابرویش را انداخت بالا و گفت:«خاله نگو مرسی! حالا که انقدر خاکیای مثل خودمان و نشستی کف خیابان بگو دمت گرم.» خندیدم و دمتگرمی گفتم!
راست میگفت ساعت 1 نیمه شب نشسته بودیم کف خیابان و برای خودمان تولد تولد میخواندیم و از افتادن دانههای برف شادی روی سرمان کیف میکردیم!ولی چقدر طعم زندگی میداد! ظرفها را آوردیم و کیک را قسمت کردیم. نشسته بودیم در سکوت خیابان کیک میخوردیم. صدای جیرجیرک ها میآمد. بچهها آنقدر دست زده بودند و بالا و پایین پریده بودند که انرژی نداشتند. دلم نمیآمد بیشتر اذیت شوند. صبح باید بلند میشدند و میآمدند سرکار. کیکها که خورده شد از بچهها تشکر کردیم و خداحافظی کردیم تا زودتر برگردند به محل اسکانشان. داشتیم به سمت خودرویمان میرفتیم که یکیشان صدایم زد«خاله..» سربرگرداندم. دست تکان داد و گفت:«دمت گرم!خیلی خوش گذشت»
انتهای پیام/
منبع: خبرگزاری فارس